عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

هفت ماهگی و مسافرت

دخمل طلای مامان سلام عزیزم .خیلی وقته نتونستم بیام و برات بنویسم آخه این مدت حسابی مشغول بودم.اول از همه با چند روز تاخیر هفت ماهگیت مبارک عمرم .جونم واست بگه یک هفته ای قبل از مسافرت سرماخورده شده بودی و البته خیلی خفیف بود و دکتر بهت دارو داده بود و نمی دونم از داروها بود یا مریضی که خیلی بداخلاقی می کردی و خوابت هم کمتر از قبل شده بود. تو این یک هفته بی خوابی های مامانو حسابی بیشترش کردی.از شش صبح که طبق معمول هر روز بیدار می شدی تا شب پنج دقیقه هم نمی خوابیدی حتی با وجود داروهای سرما خوردگی که خواب آور بودند و بدتر از همه اینکه تا صبح هم درست و حسابی نمی خوابیدی. غذاتو به زور و با دلدردی می خوردی و لاغر شده بودیو تو این مدت من کلی غصه ...
29 شهريور 1393

دخترم ،فرشته پاک خدا روزت مبارک

دخترم با تو سخن مي گويم گوش کن با تو سخن ميگويم زندگی در نگهم گلزاريست، و تو با قامت چون نيلوفر، شاخه پر گل اين گلزاری  من در اندام تو يک خرمن گل ميبينم، گل گيسو گل لبها گل لبخند شباب من به چشمان تو گلهای فراوان ديدم گل عفت، گل صد رنگ اميد، گل فردای اميد، گل فردای سپيد مي خرامی و تو را مينگرم چشم تو آينه ی روشن دنيای من است تو همان خرد نهالی که چنين باليدی؟ راست چون شاخه ی سرسبز، برومند شدی! همچو پر غنچه درختی همه لبخند شدی! تو گل شادابی، ای گل صد پر من، با تو در پرده سخن ميگويم، عشق ديدار تو بر گردن من زنجير است  و تو چون قطعه الماس درشتی کمياب، گردن آويز اين زنجيری، تا نگه...
5 شهريور 1393

عکس 13

سوغاتی های دختر گلم که مامانجونشینا براش از آستارا خریدند که خیلیم به دخترم میاد دست خوردن کار مورد علاقه عسلم مامان فدای وقتایی که خودتو لوس می کنی   ...
5 شهريور 1393

دخترم، هستی من

دخترم٬ ای همه هستی من یاد قلبت باشد , یک نفر هست که اینجا بین آدمهایی , که همه سرد و غریبند باتو تک و تنها به تو می اندیشد وهمیشه دلش از دوری تو دلگیر است .... دخترم٬ ای همه هستی من ! یاد قلبت باشد,یک نفر هست که چشمش به رهت دوخته بر در مانده و شب و روز دعایش این است , زیر این سقف بلند, هر کجایی هستی , به سلامت باشی و دلت همواره ,محو شادی و تبسم باشد ... دخترم٬ ای همه هستی من ! یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش را همه ی هستی و رویایش را, به شکوفایی احساس تو پیوند زده و دلش می خواهد, لحظه ها را با تو , به خدا بسپارد ... دخترم٬ ای همه هستی من...
5 شهريور 1393

روز های گذشته

شیرینی زندگی مامان این روزها مامان باشگاه نمی ره چون مامانجونینا رفتن مسافرت و کسی نیست دخترمو پیشش بذارم. هر روز خاله اینازنگ می زنن از عسل عکس بفرست و من هم مدل به مدل عکس هاتو می برم و بعدش زنگ می زنن و کلی قربون صدقت می رن و به قول خودشون دوست دارن زودی برگردن و دلشون برات تنگ شده. این روزها از صبح که بیدار میشیم یه جورایی چسبیدم به کارهای خونه و انگاری خانه تکانی می کنم و از بس که مشغول کار و بازی باهاتم نمی فهمم چه جوری روزهامون شب میشه.چند وقت پیش ها با آرزو جون و بابایی رفتیم بازار چون من خرید داشتم و می خواستم لباس بخرم.ساعت های هشت ب دیگه بهانه گیریات شروع شده بود چون نزدیکای وقت خوابت شده بود. وقتی می رفتم اتاق پرو لباس هارو پرو ک...
2 شهريور 1393

نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست

امید زندگیم ؛ عسل در عجبم روزها چه زود از پی  هم می گذرند و تو روز به روز قد می کشیو بزرگتر می شوی .انگار هین دیروز بود که همه چیز را برای آمدنت مهیا می کردم برای فرشته ای که هیچ ازتو نمی دانستم.حال که به صورت ماهت می نگرم یاد آن روزهایی می افتم که چگونه صورت ماهت را تجسم می کردم. تمام دارایی من آنقدر عاشقت هستم که اگر تمام کلمات زیبای دنیا را کنار هم بگذارم باز هم ذره ای از عشق و محبتم را به تو گویا نیستند. به رابطه مان که می نگرم گاهی به این باور می رسم که من به وجود تو محتاج ترم ؛ به عطر تنت ، به آرامشی که در کنار ت تمام وجودم را فرا می گیرد.با تمام وجود هر سختی را برای بودنت ، داشتنت و ماندنت در کنارم به جان می خ...
1 شهريور 1393

بادکنک

برای دخترم از بین تمام اسباب بازی ها یک بادکنک می خرم … بازی با بادکنک خیلی چیزارو بهش یاد میده : بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک تا بتونه بالاتر بره ! بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن ، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه ! مهم‌تر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اون قدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده ، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده   ...
26 مرداد 1393

شش ماهگی

عسل نازنینم شش ماهگیت مبارک     بله عشق مامان امروز شش ماهه شدی و شکر خدا روزها به سرعت سپری می شن و دختر گلم روز به روز بزرگتر میشی. از شیطونیات بگم که ماشالله انقدر شیرین و دوست داشتنی شدی که نمی تونم وصف کنم.مدام خنده روی لب های خوشگلته و حتی وقتی باهات بازی نمی کنیم و فقط به صورت هامون نگاه می کنی می خندی.بابایی که دلش طاقت نمیاره چند ساعتی که سر کاره.حسابی همه رو به خودت وابسته کردی.با دست و پاهات خیلی خوب بازی می کنی.اسباب بازی های موزیک دار خیلی دوست داری . این چند بار آخر که حموم بردمت اصلا گریه نکردی برعکس قبلا که صدای گریه هات تا چهار تا خونه اونور تر می رفت. خیلی بازیگوش شدی و فقط دوس...
22 مرداد 1393

گشت و گزار آخر هفته و آب بازی

ململ خانم مامان جمعه هفته پیش از صبح تا غروب از خونه زده بودیم بیرون و رفته بودیم باغ و برده بودیمت ددر. وقتی سر سفره مشغول صبحانه خوردن بودیم بغل بابایی نشسته بودی و بابا هم بهت مربا می داد و حسابی مزه مزه می کردیش و مهلت نمی دادی تا دوباره بهت بده و همه رو سرگرم مربا خوردنت کرده بودی. بعد از نهار از بس این دایی عرفان آب بازی کرد که مامانو به هوس انداخت ببرتت داخل آب و هی دل دل کردم و آخرش دلو زدم به دریا و بردمت داخل آب .اولش فکر می کردم گریه کنی اما برعکس خیلیم خوشت میومد و چشمتو هم از آب بر نمی داشتی.اما  زودی از آب آوردمت بیرون تا سرما نخوری. وقتی آقایون جمع مشغول برپا کردن آتیش بودند عسل جونم هم رو شکم مشغول...
22 مرداد 1393