عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

دختر و پدر

دختر که باشی می دونی اولین مرد زندگیت پدرته دختر که باشی می دونی محکم ترین پناهگاه دنیا آغوش گرم پدرته دختر که باشی می دونی مردانه ترین دستی که می تونی تو دستت بگیری و از چیزی نترسی دستای مهربون پدرته هر کجای دنیا هم که باشی چه باشه ، چه نباشه قوی ترین فرشته نگهبان پدرته   ...
12 اسفند 1392

بیا...

شاید خدا تو را به این خاطر به من هدیه داد که هم وزن معصومیتت دوستت داشته باشم شاید باید باهم بعد های بعد از این بخندیم ، برقصیم ،رهای رها شاید به این خاطر تو یک تکه از من شدی که خدا به من اجازه داد تکه های احساسم را در تو تکثیر کنم جانکم دلتنگی هایم را ببوس تا گریبانم بوی تو را بگیرد تا نقش لب های کودکانه ات با طعم مبهم دنیای یک نفره ات روی پوستم بماند یک تکه از من که نامش دل است دارد دیوانه وار تو را هر روز عاشق تر می شود من تصمیم گرفته ام خبر آمدنت را به رخ تمام تاریخ بکشم می خواهم تو را در مزرعه احساسم بکارم تا باران بی دلیل از ابر نبارد می...
12 اسفند 1392

مرا داشته باش...

من ... تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر آن بنهی! تمام روحم را آغوشی می سازم تا تو در آن از هر هراسی بیاسایی! تمام نیرویی که در دوست داشتن دارم دستی می کنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند! تمام بودن خود را زانویی می کنم تا تو بر آن به خواب بروی! خود را ؛ تمام خودرا به تو می سپارم تا هرچه بخواهی از آن بیاشامی و برگیری! دخترم ، از این لحظه مرا داشته باش...   ...
12 اسفند 1392

شمارش معکوس

دوران زیبای جنینی تو هر روز دارند سپری می شوند و شمارش معکوس برای در آغوش گرفتنت آغاز می شود.در این چند ماهی که در درونم هستی ، هر روز با تکانهایت شور و شوقی در من می آفرینی و من به وجودت عادت کرده ام ، به تکانهایت ، ضربه هایت ... روزی که به دنیا بیایی دلم برای این روزها تنگ می شود ولی دیدار تو شیرینی خاصی دارد . باورم نمی شود که دارم مادر می شوم ؛ مادر فرشته ای که خدا آن را به ما داده است . خداوندا مرا ببخش اگر بنده بدی بودم به درگاهت ، پلیدی ها را از من دور کن و گناهانم را تا کنون ببخش ؛ چرا که می خواهم با قلب و روحی صاف مادر شوم . لیاقت مادری را به من بده تا بتوانم فرزندی صالح تربیت کنم . فرزندی از دیار عشق و م...
12 اسفند 1392

مادرانگی

درست زمانی که بین همه اگرها و باید ها و چون و چرا ها مصمم می شوی بنشینی بر سر سجاده مهرش و از خدا نام مادر را التماس کنی , آن زمان است که خداوند نعمتش را ؛ منتش را بر سرت تمام می کند و نام زیبای مادر را برازنده باقی اسمت می کند. قصه تنهایی روزهای زندگیت تمام می شود ؛ یکی می آید و تو به لطف بودنش بهترین حس ها را تجربه می کنی و به ضمانتش وام مادرانه می گیری... به همین تسهیل بی بدیل خودت را به میل خودت از دفتر اولویت ها داوطلبانه خط می زنی و یک نفر را مادرانگی می کنی تا انتهای زندگی درست مثل مادرت... یادم بماند که همه اینها خستگی دارد ... نگرانی دارد ... از خود گذشتگی دارد ... همه این حذف خودها!!! سخت است گاهی هم د...
12 اسفند 1392