عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

عکس 1

روز اول     روز دوم      روز ترخیص   اولین ورود عسل به خونه   عسلی زیر دستگاه فتوتراپ   جوجوی خوردنی مامان   خاله قزی   خوب خوابم میادااا   روز پنجم   عسل لالا    اولین حموم   ...
12 اسفند 1392

مادر که می شوی...

مادر که می شوی ؛ تمام زندگیت می شود دعا و التماس و خواهش از خدا برای عاقبت به خیر شدن فرزندت مادر که می شوی ؛ بهترین هدیه برایت می شود سلامتی جسم و روح فرزندت مادر که می شوی ؛ بیشتر فکر می کنی به مادرت ، مادربزرگت ، مادر مادربزرگت و اینکه آنها چه سختی ها کشیده اند و چه آرزوها داشته اند مادر که می شوی ؛  اندوه و شادیت هم رنگ دیگری می گیرد و همه اینها گره می خورد به حال فرزندت مادر که می شوی ؛ کوه های تمام عالم بر سرت خراب می شوند وقتی به اندازه سر سوزنی چیزی در پای فرزندت فرو رود مادر که می شوی ؛ خوابت هم با خواب فرزندت تنظیم می شود ، انگار نه انگار که تا دیروز خوابت از خواب زمستانی خرس ها هم سنگین تر...
12 اسفند 1392

خاطره زایمان 2

صبح روز بعد با اینکه نمی ذاشتند کسی وارد NICU بشه مامان جون رفت تا بپرسه حال کوجولومون چه طوره و وقتی برگشت تو اتاق با خنده بهم گفت که حال دخترم خوبه و مامانش بیاد بهش شیر بده و من که از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم انگار نه انگار که تازه عمل شده بودم و درد داشتم مثل آدم های برق گرفته از جام بلند شدم و نه دردی میفهمیدم نه لرزی فقط به دیدن عسلیم فکر میکردم . وقتی رفتم و دخترم و داخل دستگاه دیدم اشک بود که بی اختیار روی گونه هام میریخت و لحظه ای که دختر ریزه میزه و کوچولومو تو بغلم گرفتم قشنگترین لحظه زندگیم بود و دلم میخواست زمان متوقف بشه. اون روز بعد ترخیص شدن من نرفتم خونه و رفتم NICU پیش دخترم موندم و بقیه هم چون نمی تونستند بیان م...
12 اسفند 1392

خاطره زایمان 1

سلام سلام دختری بله می دونم رفتنم خیلی طول کشید اما خوب الان اومدم تا همه اتفاقای این چند وقته رو توضیح بدم. امان از دست این نی نی وبلاگ هرچی عکس میخوام بذارم میگه حجم عکسا بالاستو اجازه نمی ده .حالا من چه جوری باید عکسای دخترمو بذارم نمی دونم . همونطور که قرار بود روز بعد صبح با بابایی و مامانجونینا رفتیم بیمارستان تا بستری شم و بریم واسه عمل از شانس بد من که همش یه دلشوره و حس عجیبی بهم افتاده بود اتاق خصوصی که ما رزرو کرده بودیمو داده بودند به یک مریض دیگه و اتاقی خالی نبود و خلاصه چند ساعت الاف همین موضوع شدیم و من که دلم می خواست همه چیز زودتر تموم شه و خیالم راحت شه برعکس بیشتر طول می کشید . خلاصه بعد دو ساعت ...
12 اسفند 1392

این روزها

این روزها دارم با خیال آمدنت تصویر می بافم تو حتما برای من یک طالع شیرین ، از طعم دوست داشتنی عسل خواهی آورد هیچ کس نمی داند چرا تو را اینقدر خاص دوست دارم هیچ کس نمی داند دنیای من با تو چقدر پر از یقین شد با دستهای خودم تو را بزرگ خواهم کرد من روی این تصویرهای سونوگرافی تو عشق می پاشم تا حتی تصویر تو بوی عشق اساطیری مارا بگیرد بند دل من بی شک جان منی می خواهم کاری کنم تا تمام طفل های این سرزمین سراغ شادی را از تو بگیرند. ...
12 اسفند 1392

شمارش معکوس و انتظار...

دختر عزیزم سلام الان که دارم این پستو میذارم ساعت یک و یک دقیقه نیمه شبه و مامانی اصلا خواب به چشماش نمیاد در حالیکه بابایی تخت گرفته خوابیده . امروز با مامان جون رفتیم دکتر و کارهای مربوط به عملو انجام دادیم و قرار شد فردا یعنی 22 بهمن ساعت 2 بریم واسه سزارین . سر شب دکتر مامانی زنگ زد و گفت به جای ظهر 8 صبح بیاین . منو می گی استرسم خیلی بیشتر شد نمی دونم چرا.همش تو فکر اینم که فردا چی می شه . خلاصه که همه چیز آمادستو منتظر عقربه های ساعتم که دارند بدو بدو پشت سر هم میرن تا فردا برسه و این آخرین پست مامان قبل به دنیا اومدنت و معلوم نیست دفعه بعد دوباره کی بیام اما بهت قول می دم زودی بیامو لحظه به لحظه...
12 اسفند 1392

روزهای آخر

دختر قشنگم سلام مامانی فقط ده دوازده روز به لحظه رسیدنت تو آغوشم مونده و نمی دونم چرا یهو استرس گرفتم. وقتی به اون لحظه فکر می کنم فکر اینکه چه اتفاقی قراره بیفته و چی می شه دلشوره و نگرانیو به دلم می اندازه و در عوضش فکر در آغوش گرفتنت اونقدر خوشحال و ذوق زده ام می کنه که تمام نگرانی ها رو فراموش می کنم. این روزها بیشتر از روزهای قبل حواسم به تکون خوردناته عزیز مامان؛ اما جون دلم تا دراز می کشمو دستمو میذارم رو شکمم و اسمتو صدا میزنم و شروع می کنم به حرف زدن باهات و ازت می خوام که با تکون خوردنات جوابمو بدی با اینکه جات دیگه خیلی تنگ شده و ماشالله هزار ماشالله دخترم دیگه خیلی بزرگ شده با تکون خوردنات دوباره دل ...
12 اسفند 1392