عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

خاطره زایمان 1

1392/12/12 0:36
نویسنده : مامانى عسل
188 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام دختری

بله می دونم رفتنم خیلی طول کشید اما خوب الان اومدم تا همه اتفاقای این چند وقته رو توضیح بدم.

امان از دست این نی نی وبلاگ هرچی عکس میخوام بذارم میگه حجم عکسا بالاستو اجازه نمی دهniniweblog.com.حالا من چه جوری باید عکسای دخترمو بذارم نمی دونمniniweblog.com.

همونطور که قرار بود روز بعد صبح با بابایی و مامانجونینا رفتیم بیمارستان تا بستری شم و بریم واسه عمل از شانس بد من که همش یه دلشوره و حس عجیبی بهم افتاده بود اتاق خصوصی که ما رزرو کرده بودیمو داده بودند به یک مریض دیگه و اتاقی خالی نبود و خلاصه چند ساعت الاف همین موضوع شدیم و من که دلم می خواست همه چیز زودتر تموم شه و خیالم راحت شه برعکس بیشتر طول می کشیدniniweblog.com.

خلاصه بعد دو ساعت کارای بستری انجام شد و شروع کردند به خون گرفتن و سرم وصل کردن. با بابایی و مامان حونینا چندتا عکس انداختیم و در حالیکه به لحظه به دنیا اومدنت نزدیکتر و نزدیکتر می شدم و خوشحال بودم یه حس عجیبی همه وجودمو گرفته بود می دونم ترس نبود و از عمل با اینکه دفعه اولم بود اصلا نمی ترسیدم اما یه چیز همش بهم می گفت انگار همه چیز اونطوری که فکر می کنی قرار نیست بشه.

نزدیکای ساعت ده بود که با بقیه خداحافظی کردم و رفتم اتاق عمل و اونها همه پشت در اتاق منتظر موندند. یک گوشی به یکی از پرستارها دادیم تا از لحظه به لحظه به دنیا اومدنت فیلم بگیره و آلبوم خاطراتت کامل کامل باشه.

روی یک صندلی تو اتاق نشستم تا تختو مرتب و آماده کردند و صدای دستگاه های تو اتاق بدتر و بدترم میکرد و من فقط تو دلم ذکر و دعا می خوندم و از خدا می خواستم که همه چی به خیر و خوشی تموم بشه و دخترم صحیح و سالم به دنیا بیاد. یادمه وقته رو تخت دراز کشیدم و دستگاه هارو بهم وصل کرده بودند و همه چیز آماده بود و منتظر دکتر بیهوشی بودیم تا بیاد و تو با آخرین تکونهات منو خوشحالتر و آروم میکردی. قبل از بیهوش شدن از دکتر خواستم وقتی به دنیا اومدی چون بیهوشم و چیزیو متوجه نمی شم تورو حتما تو بغلم بذاره.آخرین چیزی که از اتاق عمل یادم میاد صدای دکتر بیضایی بود که بهم گفت نفس عمیق بکش و احساس کردم در عرض یک ثانیه تمام بدنم بی حس شد ...

چشم هام بسته بود و احساس می کردم دارند با تخت من و توی راهرو می برند و از درد ناله می کردم و فقط عسلو صدا می زدم.صدای بابا و مامان جونینارو می شنیدم که بهم می گفتن یه دختر خوشگل و سفید خدا بهت داده و دخترت شبیه خودته و من که انگار گوشم بدهکار نباشه فقط و فقط می گفتم میخوام عسلو ببینم و با جا به جا کردنم رو تخت دردم بیشتر شد.

هرچی عسلو صدا میزدم و می گفتم چرا نمیارنش در جوابم می گفتند میارنش و عجله نکن و من فقط بی تاب تر و بی تاب تر می شدم.سعی می کردم به زور چشم هام و باز کنم و ساعتو که بالا سرم بود دیدم که ساعت یازدهو نشون می داد.

یه دفعه صدای بابارو شنیدم که گفت بیا چشمهاتو باز کن  عسلو آوردم و با اینکه هنوز گیج بیهوشی بودم وقتی چشمم به دخترم افتاد و تو بغلم گرفتمش و بوسیدم اشک بود که از چشم هام سرازیر می شد و دلم میخواست محکم به خودم فشارش بدم و تو بغلم بگیرمش.

بعد چند دقیقه گفتند حالا بخواب باید ببریمش و من حتی نتونستم بپرسم چرا باید ببرینش. وقتی یکم دردم با مورفین و مسکن ها آرومتر شد و دیدم عسلمو نیاوردن بعد برام تعریف کردند که مایع آمینوتیک کاملا خالی شده بوده و اگه خدای نکرده حتی به فردا می موند جای بچه کاملا خشک خشک شده بوده و دست و پاهاش می چسبید و خدا می دونه چی میشد و بند ناف هم دور گردنش پیچیده بود؛ سریع از ریه هاش عکس گرفتند و کشت ازش گرفتند و از همونجا هم بچه رو برده بودند NICU بستری کرده بودند. وقتی که فهمیدم چی شده بود آروم آروم گریه می کردم تا کسی متوجه نشه و دلم میخواست فقط عسلو ببینم و بغلش کنم.دیگه انگار عقربه های ساعت هم جون نداشتند که حرکت کنند .انگار درد خودمو فراموش کرده بودم و همه دردم شده بود دخترم که از من جداش کرده بودند. ساعت سه شد و همه اومدند واسه ملاقات و هر کس که میومد تو اتاق سراغ عسلو می گرفت و شنیدن اینکه پس بچه کجاست قلبمو آتیش میزد و دیگه نمی تونستم گریمو نگه دارم و بی اختیار فقط اشک میریختم و حرف هیچ کس هم آرومم نمی کرد. وقتی بابایی اومد و گفت گذاشتند که یه لحظه ببینمش و به زور دوتا عکس ازت داخل دستگاه گرفته بود و بهم نشون داد انگار که یه دفعه بغض هردوتامون بترکه هردومون زدیم زیر گریه.

یک ساعت بعد بود که گفتند خداروشکر ریه هاش عفونتی نداره و سالمه و می تونه شیر بخوره و براش شیر بیارین فقط تا جواب کشت بیاد باید اونجا بمونه. یکم آرومتر شدم و خیالم راحت تر شد.تا آخرای شب بود که بابای و مامانجون بابا بىمارستان موندند وشب مامان جون مامان کنارم موند.اون روز و اون شب با وجود مسکن های قوی خواب به چشمم نمیومد و کلا سه ساعت خوابیدم و صدای گریه بچه های بقیه رو که می شنیدم گریم می گرفت به حال خودم ، دخترم ، آخه چرا باید واسه من اینجوری می شد بعد خودم به خودم می گفتم ناشکری نکن و خدارو شکر می کردم که دخترم حالش خوبه و برای اطمینان باید اونجا بمونه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فرنوش
11 اسفند 92 16:11
سلام مامان عسل .به دنیا اومدن نی نی نازتو بهت تبریک میگم.ایشالا زیر سایه مادر وپدرش بزرگ بشه راستش منم تو دلم یه نینی کوچولو دارم که تازه فردا 12اسفند باید برم برای اولین بار صدای قلبشو بشنوم! با خوندن وبلاگ شما و سختی هایی که شنیدم فهمیدم چه راه پر فراز وتشیبی در پیش دارم! سر خوندن دو تا پست آخرشما ناخوداگاه اشکان سرازیر شد ازشما میخوام برای منم دعا کنید که سونوی فردا واین چند ماه به خوبی برام بگذره منتظر خوندن بقیه پستای شما هستم.