عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

شش ماهگی

عسل نازنینم شش ماهگیت مبارک     بله عشق مامان امروز شش ماهه شدی و شکر خدا روزها به سرعت سپری می شن و دختر گلم روز به روز بزرگتر میشی. از شیطونیات بگم که ماشالله انقدر شیرین و دوست داشتنی شدی که نمی تونم وصف کنم.مدام خنده روی لب های خوشگلته و حتی وقتی باهات بازی نمی کنیم و فقط به صورت هامون نگاه می کنی می خندی.بابایی که دلش طاقت نمیاره چند ساعتی که سر کاره.حسابی همه رو به خودت وابسته کردی.با دست و پاهات خیلی خوب بازی می کنی.اسباب بازی های موزیک دار خیلی دوست داری . این چند بار آخر که حموم بردمت اصلا گریه نکردی برعکس قبلا که صدای گریه هات تا چهار تا خونه اونور تر می رفت. خیلی بازیگوش شدی و فقط دوس...
22 مرداد 1393

گشت و گزار آخر هفته و آب بازی

ململ خانم مامان جمعه هفته پیش از صبح تا غروب از خونه زده بودیم بیرون و رفته بودیم باغ و برده بودیمت ددر. وقتی سر سفره مشغول صبحانه خوردن بودیم بغل بابایی نشسته بودی و بابا هم بهت مربا می داد و حسابی مزه مزه می کردیش و مهلت نمی دادی تا دوباره بهت بده و همه رو سرگرم مربا خوردنت کرده بودی. بعد از نهار از بس این دایی عرفان آب بازی کرد که مامانو به هوس انداخت ببرتت داخل آب و هی دل دل کردم و آخرش دلو زدم به دریا و بردمت داخل آب .اولش فکر می کردم گریه کنی اما برعکس خیلیم خوشت میومد و چشمتو هم از آب بر نمی داشتی.اما  زودی از آب آوردمت بیرون تا سرما نخوری. وقتی آقایون جمع مشغول برپا کردن آتیش بودند عسل جونم هم رو شکم مشغول...
22 مرداد 1393

تولد ماهرخ جون

نازدار مامان دیروز تولد یکی از دوستامون دعوت بودیم و برای اولین بار رفتی تولد کوچولوها. اول مهمونی که دختر خیلی خوبی بودی و بازی می کردیو می خندیدی اما آخرهای مهمونی خیلی خوابت میومد و گریه می کردی و سر و صدا خیلی زیاد بود و با صدای بلند آهنگ خیلی گریه می کردی .گرمی هوا هم کلافت کرده بود و دیگه جوراب و کفشاتو هم درآوردی ولی کارساز نبود.وقتی کیکو آوردن و نی نی ها رقصیدند و تولد تولد خوندن و حسابی شلوغ کرده بودند می خواستم بدمت بغل ماهنوش تا ازت عکس بگیرم اما آروم و قرار نداشتی و بعد از فوت کردن شمع ها که صدای موزیک و بچه ها کمتر شده بود تا دیدم یه خورده خلوت شده دادمت بغل ماهنوش خواهر ماهرخ جون و ازت عکش یادگاری گرفتم.قربون قد و بالا...
16 مرداد 1393

شیطنت های این روزهای من

توت فرنگی مامانی سلام. دختر گلم وقتی مامانی نماز میخونه انقدر غلت می زنی تا بیای رو سجاده کنار مامان و با چادر مامان بازی می کنی و دستای کوچولوتو انقدر دراز می کنی تا مهر و تسبیحو برداری. عاشق بازی با وسایل صدادار هستی مخصوصا پلاستیک ، پاکت بستنی و ....پاکت نودل هم دوست داریا دخترم مشغول گرفتن گواهینامه روروئک سواریه البته بگم حرکت اولیه اش خوب نیست و تکون نمی خوره و مشغول فرمان و دنده و چراغ هاش که می شه یادش می ره باید حرکت کنه.بله دیگه عسل و باباش ماشین دارند اما کو ماشین مامان .ماشین دخترم خیلی از ماشین باباش قشنگتره و بابایی امروز داشت مخ ع...
6 مرداد 1393

نذر مامان /باشگاه مامان

ند و عسلم اینقده حرف واسه گفتن دارم که نمی دونم از کجا باید شروع کنم. از دو هفته قبل مامانی بالاخره تصمیم گرفت که باشگاه رفتنو شروع کنه و هر روز صبح دخترمم با مامانش حاضر می شه و ساکشو بر میداره و سوار کالسکه اش می شه تا بره خونه مامانجونشو اونجا بازی کنه و مامانش بره باشگاه ؛ البته خودمونیما بعضی وقتها برعکس بچه های دیگه اصلا دوست نداری بذارمت تو کالسکه مخصوصا اگه خوابت بیاد و همش گریه می کنی . می دونم الان دیره و روز آخر ماه رمضان و فردا عید فطره اما از چند شب قدر هم برات بگم عزیزم. از سالی که بابایی رفت سربازی مامان یه نذری کرد که هر سال یکی از شب های قدر شله زرد بپزه و از پارسال که شما تو شکم مامان بودی و نگرانی هام واست خیلی زیاد بود ...
6 مرداد 1393

اولین سرسره بازی

دختر شیطون و دوست داشتنی مامان روز به روز شیطونی هات بیشتر می شه و وقت هایی که باهات بازی می کنیم ذوق می کنیو تند و تند دست و پا می زنیو با صدا می خندی .دو روز پیش بعد از ظهر  از خواب بیدار شدی وقتی داخل تختت گذاشتم سعی می کردی توپتو بگیری و بازیت گرفته بود . وقتی توپتو رو زمین می زدم و بالا و پایین می رفت خوشت میومد و می خندیدی و قهقهه می زدی از اون روز من و بابا فهمیدیم دختری خیلی توپ بازی دوست داره.وقتی روی توپت می ذاریمت طبق معمول سعی می کنی بخوریش مثل این عکس که باباجون رو توپ نگهت داشته و تو هم اینقدر قشنگ به مامان نگاه می کنیو خوردنی شدی حسابی. قربونت بشم جدیدا لب پایینتو جمع می کنیو می خوریش و...
27 تير 1393

پنج ماهگی

موشی بلای مامان پنج ماهه شد هورررررررااا. پنج ماهگیت مبارک عزیزم. ماه پیشونی مامان خدارو شکر یک بیست و دوم دیگه از راه رسید و دختر خوشگلم یک ماه بزرگتر شدی و پنج ماهه شدی.هر روز که می گذره شیرین کاریات بیشتر می شه و وابستگیم به تو هم بیشتر می شه. این روزها مدام رو شکم بر می گردی حتی تو خواب هم خیلی وقتا رو شکم می خوابی و دیگه دستتو راحتتر بیرون میاریو سرتو بالا می گیری.بیشتر از یک ماهه که پستونک نمی خوریو الان هم کامل کامل گذاشتیش کنار و خیال مامانو راحت کردی .اوایل اینقده به پستونک وابسته بودی که فکر نمی کردم به راحتی اونم خودت بذاریش کنار و منم از خدا خواسته چون میگن برای دندون ها و لثه هات بد...
22 تير 1393

عسل و تب بستنی

ماه کوچولوی مامان سلام قربونت برم. نمی دونم به صورت ماهت که تو خواب اینقده آروم و دوست داشتنیه نگاه کنم یا واست  بنویسم.آخه الان ساعت یازده و نیم شب و دخترم تخت گرفتی خوابیدی. جمعه من و بابا مشغول جابجایی وسایل کمدها بودیم و تو هم بین اون همه وسایل بازی می کردیو حسابی حواست به همه چیز بود و بادقت مارو نگاه می کردی.چند روزی بود مامانجون بابا تورو ندیده بودن و به قول خودشون هروقت می ری اونجا گریه می کنیو زودی میای خونه و ننى زارى بىچاره ها باهات بازى کنند.ظهریک ساعتی رفتی اونجا ولی خوابیدیو ىکم خوش اخلاق بودى و بازى کردى و بعدش اومدی خونه. عصر من و تو بابایی سه نفری رفتیم بیرون یه دوری زدیمو از اونجام رفتیم یه سر خونه مامانجون مام...
16 تير 1393

اثر دست و پا

قند و عسل مامان  سلام دختر گلم دیروز  روز جالبی برای ما بود . دیروز خاله جون و غزل خونه ما بودند. کلی باهات بازی کردند و تو هم کلی کیف کردی. بعد از نهار خوردن بابایی رفت تا آخرین امتحانشو بده و خداروشکر خوب امتحان داده بود و هم خیال خودش و هم خیال من راحت شد.بعد از نهار بابایی مشغول جمع و جور کردن کتاب هاش و جابه جایی اتاقش شد و تو وسایلهاش یه دفعه چشمم به گواش افتاد و آلبومتو آوردم تا با کمک بقیه اثر دست و پاتو تو آلبومت بذاریم. خلاصه شروع کردیم به زدن گواش به پاهات و تو هم دختر خوبی بودی و آروم دراز کشیده بودی و این یکی موفقیت آمیز بود ولی دستاتو باز نمی کردی که گواش بزنیم به سختی انگشتاتو باز کردیم و گواش زدیم و دوباره موقع...
12 تير 1393