عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

یازده ماهگی

گل نازم روزها یکی پس از دیگری به پایان می رسند...  می بینی؟! دست در دستان تو  تمام راه را رفتيم. شنیدم کسی میگفت: چشمانت را ببند! اعتماد کن... به قیمت تمام روزهای رفته چشم هایــم را بستم...اعتماد کردم...! روزی... چشمانم را باز کردم؛ چیزی به نام " عشـــــق "در راهِ همپا شدنِ با تو ديدم  چشم تیله ای من نمیدانی چه روزهایی را با شوق دیدار چشمان تو سرکردم همانطور که قبل از آمدن تو رویایش را در سر پرورانده بودم و چه شبهایی را به شوق باز شدن دوباره چشمان تو به دنیا روز میکنم .. میبینی ؟من هرروز بیشتر عاشق آن چشمان نازنینت میشوم ..آخر هیچکس اینطور عاشقانه ...
23 دی 1393

دایی عرفان جونم ؛ تولدت مباااارک

آرزویم این است دلت خوش باشد نرود لحظه ای از صورت ماهت لبخند نشود غصه دمی نزدیکت لحظه هایت همه زیبا باشند از خدا می خواهم که تو را سالم و خوشبخت بدارد همه عمر و نباشی دلتنگ. عرفان عزیزم ششم دی ماه  سالروز تولدت را با آسمانی پر از ستاره های چشمک زن با دشتی پر از شقایق ها و با آرزوی موفقیت برای تو به تو تبریک میگویم . . . گل من تولدت مبارک ...
4 دی 1393

زمستانه

    آهاااای زمستان حواست جمع باشد دور تو و شاعرانه هایت خط خواهم کشید اگر با آمدنت او حتی یک سرفه کند....   عسل مشهدی در سبد خرید که در نهایت لباس های صورتیشوانتخاب کرد و مامانجون(بابا)اونو براش خرید عروسک یکی یه دونم ساعت سه نصفه شب و عسل درحال گشت و گزار شبانه آشپز کوچولو در حال نظارت بر غذا درست کردن مامان و ناخنک زدن ...
2 دی 1393

هندونه شیرینم ؛ یلدایت مبارک

ثانیه ها را دوست دارم... صدای قدمهایشان را صدای سکوت بلندشان را حتی گرد و غبار یکی شدنشان را !! وشوخی های جدیشان را!! آن هنگام که کتاب عمر را می نگارند. دخترم ...نازنینم ... ثانیه ها همیشه هستند اما همین که رفتند ... برای همیشه رفته اند انچه مانده نقشی است که بر دل ها زده اند دردانه ی قشنگم ثانیه ها به قدر یک لبخند کوتاهند و به قدر یک لبخند با ارزش همه ؛ ثانیه ها را دوست دارند حتی شب و روز! که در کشاکش ثانیه ها به یلدا رسیده اند! شاید هم یلدا فرشته ی مهربان...
1 دی 1393

دهمین ماه با هم بودنمان مبارک

گل دختری ماهگیت مبااااارک   نازکم یک ماه دیگه هم گذشت و رقم ماه های تولدت به ده رسید. روز به روز فضای خانه را با شیطنت ها و خنده هایت گرم تر می کنی.در حال انجام هر کاری که باشیم به نحوی حواسمونو به خودت جلب می کنی. 5 آذر ماه بود که برای اولین بار شروع به چهار دست و پا کردن کری و بدون ترس دست های کوچولوتو برداشتیو چهاردست و پا کردی.از همون روز از هرجایی می گیریو بلند می شی اولا خیلی برات سخت بود ولی الان اصلا نمی شه نشوندت جاییو حسابی خطرناک شدی.تمام روز باید دنبالت باشم که مبادا خدای نکرده بیفتی و دردت بگیره.بعضی وقتها جاهایی می ری که گیر می کنیو گریه ات در میاد یا از چیزهایی می گیری که تکون می خورن و میفت...
24 آذر 1393

پاییز

روزهای گرم تابستان به سرعت نور سپری شدند و نوبت روزهای شاد و دلنشین پاییز شد ،عروسکم این روزها هوای ناب پاییز هم در مقابل دلبری های تو کم می آورد ، دخترک برفی من آنقدر روزهایم با تو زیباست که گاهی فراموش می کنم چون گذشته عاشقانه به آسمان و کوه و باران پاییزی بنگرم ، آنقدر در مقابل دیدگانم برایم لحظات عاشقانه خلق می کنی که دیگر هوای دونفره و عاشقانه پاییز برایم عادی شده است. زییاترینم در این آخرین روزهای پاییزی از خدای برگهای پاییز می خواهم که هیچ وقت هوای دلت پاییزی نباشد . به دیدن تحمل آخرین برگ پاییزی نشسته ام و در دل آرزوی بارش اولین برف زمستان را دارم و آرزو می کنم که همیشه غمها و ناراحتی هایت همچون برگ های زرد شده از دلت فرو ری...
13 آذر 1393

شیرینکم ؛ نه ماهگیت ستاره باران

        دختر دردانه من ۹  ماهه شد عدد ماههاي با تو بودن به 18رسيد 9 ماه در وجودم و نه ماه در خانه گرم سه نفره مان،  ولي در وصف لذت لحظات ناب با تو بودن عدد و رقم بي معناست. 9 ماه انتظار دیدن روی ماهت بهترین و زیباترین لحظات زندگی من بود و دوباره عدد ۹ تکرار شد ولی ا ین بار با تو و در کنار تو نازنین دختر تکرار شد و چه تکرار زیبا و وصف ناپذیری . و من باز هم خدا را شاکرم به خاطر همه نعمتهایی که به ما داد به خاطر ۹ ماه با تو بودن چرا که بهترین لحظات را با تو تجربه کردم با خنده تو از اعماق قلبم خندیدم و با گریه تو تمام وجودم غمگین و لرزان شد . وقتی تو در خوابی به قامتت ...
25 آبان 1393

دهه محرم

عشق کوچولوی من از این روزهای قشنگ برات بگم که خیلی زود گذشتند . از بس شب ها زود می خوابی من و بابایی دوست داشتیم ببریمت و مراسم های عزاداری و هیئت هارئ ببینی و بالاخره یک روز که عصر خیلی خوابیدی یک ساعتی رفتیم بیرون و فقط چندتا عکس کنار علمات ها به یادگاری ازت گرفتیم. شب تاسوعا برای شمع روشن کردن به چندتا مسجد رفتیم و اولین مسجد با بابایی شمعتو روشن کردی و نمی دونم دعا و آرزوت چی بود ولی هرچی که بود می دونم  تو دل پاکت آرزوی قشنگی کردی.وقتی بابا می خواست شمعو بذاره دستتو می بردی جلو و سعی می کردی شعله های شمعو بگیری و خدارو شکر بابایی حواسش بود و دستت نسوخت و بعد از اولین مسجد هم آروم گرفتی بغل مامانی خوابیدی. روز عاشورا هوا خیلی ...
14 آبان 1393