عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

خاطره زایمان 2

1392/12/12 0:36
نویسنده : مامانى عسل
147 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز بعد با اینکه نمی ذاشتند کسی وارد NICU بشه مامان جون رفت تا بپرسه حال کوجولومون چه طوره و وقتی برگشت تو اتاق با خنده بهم گفت که حال دخترم خوبه و مامانش بیاد بهش شیر بده و من که از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم انگار نه انگار که تازه عمل شده بودم و درد داشتم مثل آدم های برق گرفته از جام بلند شدم و نه دردی میفهمیدم نه لرزی فقط به دیدن عسلیم فکر میکردم. وقتی رفتم و دخترم و داخل دستگاه دیدم اشک بود که بی اختیار روی گونه هام میریخت و لحظه ای که دختر ریزه میزه و کوچولومو تو بغلم گرفتم قشنگترین لحظه زندگیم بود و دلم میخواست زمان متوقف بشه. اون روز بعد ترخیص شدن من نرفتم خونه و رفتم NICU پیش دخترم موندم و بقیه هم چون نمی تونستند بیان ملاقات و یا اونجا بمونن رفتندخونه.شب اول خیلی حالم بد بود تب و لرز و درد و ضعفی که داشتم بی رمقم کرده بود. توی اون اتاق تک و تنها به اتفاقای این دو روز فکر می کردم به عسلم که واقعا خدا نجاتش داده بود .دلتنگی بدی منو گرفته بود و انگار هنوزم که هنوزه باهامه . وقتی شب بابایی رو دیدم بی اختیار تو بغلش گریه کردم و اون بیچاره فکر می کرد که اتفاقی برای دخترمون افتاده و نگرانتر شد و وقتی یکم باهم حرف زدیم و آرومتر شدم دید که خیلی حالم بده اصرار کرد که بریم خونه و من گفتم اینجا پیش عسل باشم خیالم راحت تره.

خلاصه مامان جون چهار روز بالاخره گذشت و این مدت بابا و مامانجونینا میومدن و میرفتن و مدام زنگ میزدند و بابا هم از یک طرف دلتنگ تو بود که ازت دوره و فقط روزی یک ساعت می تونست بیاد و ببینتت.تو این چند روز چون زیاد چیزی نخورده بودی و آب بدنت کم شده بود یکدفعه زردی گرفتی و زردی خیلی بالا رفت و دوباره مجبور شدند زیر فتوتراپ بذارنت تا زردیت خوب بشه.خوشبختانه بالاخره جواب کشت اومد و دخترم هیچ مشکلی نداشت و صحیح و سالم بود و فقط خدا تو جوجه اردک ناناسو niniweblog.com به ما دوباره بخشید.این سه هفته آخر چون مایع آمینوتیک رفته رفته کم شده بود  دخترم رشد نکره بود و وزن نگرفته بود و یه مقدار وزنش کم بود و دو کیلو و هفتصد گرم بود که اون هم مشکل حساب نمی شه  و طبیعیه. بالاخره بعد چهار روز من و دخترم با شادی بقیه به خونمون اومدیم و گوسفند قربونی کردیمو دخترمو هم همون روزهای اول عقیقه کردیم.تو این چند وقته همه فامیل اومدند دیدنمونو و تا ده روز هم مامان جونینا اینجا بودند و از ما دوتا مراقبت می کردند خدا مى دونه اون شبى که رفتند چقدر دلتنگى مى کردم.حالامامانی خودش بلند شده و مثل قبل کارهاشو می کنه و از دخترش مراقبت می کنه با این فرق که دیگه تو شکم مامان نیستیو کنار مامانی ، تو آغوشم و حالا وقتی برات حرف می زنم یا لالایی می خونم تو چشمای نازت نگاه می کنم و صورت و لبای کوچولو و خوشگلتو می بوسم و هر لحظه بیشتر از قبل خدارو شاکر میشم.

ماشالله هزار ماشالله دخترم بچه آروم و خوبیه مامانشو اذیت نمی کنه حتی وقتی مامانجون روز دهم بردش حموم یا وقتی که یازده روزه بود و گوش هاشو سوراخ کردیم دخترم اصلا اذیتی نکرد. مامان قربونش بره الان آروم و معصوم گرفته خوابیده و هربار که نگاهش می کنم بنددلم پاره میشه و دلم ضعف میره برای چشم های سیاهش برای خندیدن هاش وقت خواب و شیر خوردنش ، برای دستهای ظریفش که محگم انگشت ها و موهامو تو دستاش می گیره، برای وقتی که بابایی با ذوق و شوق باهاش بازی می کنه و حرف می زنه ،برای...

عسلی هنوزم که هنوزه وقتی به صورت آروم و نازت نگاه می کنم خاطرات روزهای اول مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد میشه و یاد سرم ها و آنژوکت هایی که تو دستهای ناز و ظریفت زده بودند قلبمو آتیش می زنه. خدای بزرگ یک بار دیگه همه محبتشو بر سرم تمام کرد و معجزه زندگیمو بهم نشون داد و دخترمونو بهمون صحیح و سالم بخشید.

خداجون هزار مرتبه شکرتniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)