روزهای آخر
دختر قشنگم
سلام مامانی
فقط ده دوازده روز به لحظه رسیدنت تو آغوشم مونده و نمی دونم چرا یهو استرس گرفتم.
وقتی به اون لحظه فکر می کنم فکر اینکه چه اتفاقی قراره بیفته و چی می شه دلشوره و نگرانیو به دلم می اندازه و در عوضش فکر در آغوش گرفتنت اونقدر خوشحال و ذوق زده ام می کنه که تمام نگرانی ها رو فراموش می کنم.
این روزها بیشتر از روزهای قبل حواسم به تکون خوردناته عزیز مامان؛ اما جون دلم تا دراز می کشمو دستمو میذارم رو شکمم و اسمتو صدا میزنم و شروع می کنم به حرف زدن باهات و ازت می خوام که با تکون خوردنات جوابمو بدی با اینکه جات دیگه خیلی تنگ شده و ماشالله هزار ماشالله دخترم دیگه خیلی بزرگ شده با تکون خوردنات دوباره دل مامانو شاد می کنیو بهش آرامش میدی.
راستی چند روز پیش که رفتم سونوگرافی سه بعدی تا آخرین عکس جنینیتو بگیرم هرچی نشستم ، خودتو خوب نشون ندادیو انگاری که دلت نمی خواست ازت عکس بگیرن.
اما خوب خدارو شکر که می دیدمت .می دیدم که دخترم صحیح و سالمه و فقط داره خودشو واسه مامانیش لوس می کنه تا یکم ناز دخترشو بکشه.
عزیزم فردا می رم دکتر تا دیگه دقیقا لحظه به دنیا اومدنت واسم مشخص بشه و دل تو دلم نیست . بابایی هم خیلی دلش می خواد تو زودی به دنیا بیای و تورو تو بغلش بگیره و لپای سفید و گلیتو ببوسه. وجودتون بهم خیلی کمک می کنه و آرومم می کنه.
خیلی خیلی دوست دارم نی نی نازم