عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

یکی یه دونه دختر

  قربون چشای معصومت آموزش خودآرایی دلبرکم مرحله به مرحله و مصور و در نهایت دخترک راضی از شیطنتهایش توت فرنگی جون مشغول نی نی بازی و الو بازی این وروجک شیطون مثلا داره می خوابه؟!!! روز های نزدیک عید....به به عجب هوایی!!! به کجا چنین شتاب...
11 اسفند 1394

روزهایی که گذشت...

دلبرک من این چند وقت خیلی کم وقت پیدا می کردم تا بیام و واست پست بذارم. عکس های این پست مروری بر خاطرات و اتفاقات جامانده است. از مهم ترین اتفاقات این بود که وقتی برای عمل چشم بابایی رفته بودیم مشهد تو ماشین متوجه شدم تب داری که تبتم خیلی بالا بود و لپ های نرم و لطیفت سرخ سرخ شده بود .تا وقتی که برگششتیم و رفتیم دکتر مدام با قطره و پاشویه و سعی می کردم کمی تن تب دارتو خنک کنم . دکتر گفت این بیماری از خانواده تبخال و ته گلو دونه های سفیدرنگی می زنه که درد و سوزش داره و تب بالا و باعث بی اشتهاییت میشه و خوشبختانه گوشهات درگیر نشده بود و بعد از دو روز تبت قطع شد و کم کم اشتهات داشت خوب می شد که یه شب وقتی بیدار شدم دیدم روی زمین خوابیدی و هم...
28 بهمن 1394

تولد دو سالگی

امروز چه روز خوبیه خونه شده چه روشن پر از صدای بچه هاست روز تولد من امروز همه دوستای من تو خونه ما هستن همه کنار همدیگه نزدیک من نشستن شمع هارو من فوت می کنم تا صد سال زنده باشم کنار مادر و پدر همیشه پاینده باشم کاغذای رنگ و وارنگ تو خونه کرده غوغا بادکنکای جشنمون قشنگه قد دنیا دوستم به من هدیه داده  یه توپ رنگی رنگی هیچکی تا حالا ندیده هدیه به  این قشنگی پ.ن1:گل دختری اول ...
28 بهمن 1394

.: عسل عشق ما 2 سالگیت مبارک :.

در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست چگونه بخوانمت که هیچ کلمه و جمله ای بیانگر احساسم به تو نیست دو سال گذشت ، من و پدرت چقدر خوشحالیم بخاطر این 730 روز داشتنت. دومین سالروز زمینی شدنت مبارک فرشته مهربونم.       ...
21 بهمن 1394

نماز خواندن های خاطره انگیز

نماز خواندن های من با وجود تو عالمی دارد. به وقت شلوعی و اذیت کردن هایت تا می گویم عسلک برویم و باهم نماز بخوانیم دخترک زودتر از من جلوی کشو منتظر است تا من جانماز یادگار روزهای خانه خدا را بیرون بیاورم و دخترک به نماز بایستد.لبخند است که بر روی لبانت کم کم جاخوش می کند .نماز پهن می شود و من مقنعه و چادر بهر سر به نماز می ایستم و تو لحظه به لحظه با خنده هایت همراهیم می کنی.قامت می بندم و تو مقابل من می ایستی و به رسم من سرت را پایین می اندازی و با حرکت لب و دهان من لبانت را تکان می دهی وو می خندی. کم کم شیطنت هایت شروع می شود و زیر چادر من می چرخی و بازی می کنی. هنگام رکوع چسبیده به پاهایم دراز می کشی تا نتوانم بنشینم چون می دانی هنگام سجده ...
10 بهمن 1394

طعم شیرین خنده هایت

می نشانمت روی پاهایم و چشمانت برق می زنند از خوشحالی.دستان سفید و کوچکت را میان دستانم می گیرم و بر روی چشمانت می گذارم و با دالی کردن بازی را شروع می کنیم . گاهی دستان ظریفت را در اختیار دستان من قرار می دهی و با دستهایت موهایم را بهم می ریزم و صدای خنده هایت فضای خانه را پر می کنند.انگشتان کوچکت با آن ناخن های لاک زده مادرکش را کف دست دیگرت می چرخانم و لی لی حوضک میکنم و تو که قلقلکت می آید ریسه می روی از خنده  و بعد به رسم مادر تکرارش می کنی و این بار این منم که می خندم.با دستان کوچکت که خودم را قلقلک می دهم و برای خنداندن بیشتر تو مثلا می خندم صورت مهتابیت قرمز می شود از زور خنده. انگشتانم که قدم رو می روند برای گرفتن و قلقلک داد...
10 بهمن 1394

پدربزرگ هم رفت

پدربزرگ هم رفت ، اما نمی دانم چرا در این هوای سرد کت و کلاه بافتنی اش را نبرد. دوچرخه اش هنوز کنار حیاط است .دیگر کسی شاهد نشستنش پشت آن کنده درخت چاروق دوزی نیست. شک ندارم غم نبودنت چشم های مردمان این شهرو کشور را نمناک کرده است. حسرت کیوی لحظه های آخر چطور به دلت ماند.رفتی و جوجه هایت را برای همیشه تنها گذاشتی . دستهای پینه بسته است خسته از دست و پنجه نرم کردن با چرم ها یکبار و برای همیشه آرام گرفتند. تندیست در میدان شهر هر رهگذر را به یاد مهربانی هایت می اندازد و چقدر جگرسوزاست برای ما. هنرمند مهربان و خوش آوازه من داستانهایت در گوشه گوشه قلب و ذهنم جا خوش کرده است. زانوان خمیده و آزرده ات آرام شده اند و در کنار تمام غم از دست...
5 بهمن 1394

شب یلدا

نازکم آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !! بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟ جوجه ها را بعدا با هم میشماریم  . . . یلدایت مبارک دردانه ...
5 بهمن 1394