پدربزرگ هم رفت ، اما نمی دانم چرا در این هوای سرد کت و کلاه بافتنی اش را نبرد. دوچرخه اش هنوز کنار حیاط است .دیگر کسی شاهد نشستنش پشت آن کنده درخت چاروق دوزی نیست. شک ندارم غم نبودنت چشم های مردمان این شهرو کشور را نمناک کرده است. حسرت کیوی لحظه های آخر چطور به دلت ماند.رفتی و جوجه هایت را برای همیشه تنها گذاشتی . دستهای پینه بسته است خسته از دست و پنجه نرم کردن با چرم ها یکبار و برای همیشه آرام گرفتند. تندیست در میدان شهر هر رهگذر را به یاد مهربانی هایت می اندازد و چقدر جگرسوزاست برای ما. هنرمند مهربان و خوش آوازه من داستانهایت در گوشه گوشه قلب و ذهنم جا خوش کرده است. زانوان خمیده و آزرده ات آرام شده اند و در کنار تمام غم از دست...