پدربزرگ هم رفت
پدربزرگ هم رفت ، اما نمی دانم چرا در این هوای سرد کت و کلاه بافتنی اش را نبرد. دوچرخه اش هنوز کنار حیاط است .دیگر کسی شاهد نشستنش پشت آن کنده درخت چاروق دوزی نیست.
شک ندارم غم نبودنت چشم های مردمان این شهرو کشور را نمناک کرده است. حسرت کیوی لحظه های آخر چطور به دلت ماند.رفتی و جوجه هایت را برای همیشه تنها گذاشتی .
دستهای پینه بسته است خسته از دست و پنجه نرم کردن با چرم ها یکبار و برای همیشه آرام گرفتند.
تندیست در میدان شهر هر رهگذر را به یاد مهربانی هایت می اندازد و چقدر جگرسوزاست برای ما.
هنرمند مهربان و خوش آوازه من داستانهایت در گوشه گوشه قلب و ذهنم جا خوش کرده است. زانوان خمیده و آزرده ات آرام شده اند و در کنار تمام غم از دست دادنت ذره ای فکر به آرامش رسیدنت و دوباره به وصال یار از دست رفته چند ساله ات که این چنین شانه هایت را افتاده و تنت را رنجور کرد باعث تسکین این درد است.
جان من روحت شاد پدربزرگ مهربان و هنرمند پر افتخارم
دختر گلم چند هفته ای می شه که مامانی پدربزرگ عزیزشو که چاروق دوز معروف و مردی مهربان و عزیز بود و ازدست داده و غم از دست دادنش خیلی سخته.یادش بخیر اون روزی که خودش تو گوشت اذان گفت و اسمتو خوند همیشه نوه هاش و نتیجه هاشو جوجه صدا می زد و تو جز چندتا جوجه آخرش بودی.روحش شاد.
تو کجایی تا شوم من چاکرت چاروقت دوزم کنم شانه سرت