عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

طعم شیرین خنده هایت

می نشانمت روی پاهایم و چشمانت برق می زنند از خوشحالی.دستان سفید و کوچکت را میان دستانم می گیرم و بر روی چشمانت می گذارم و با دالی کردن بازی را شروع می کنیم . گاهی دستان ظریفت را در اختیار دستان من قرار می دهی و با دستهایت موهایم را بهم می ریزم و صدای خنده هایت فضای خانه را پر می کنند.انگشتان کوچکت با آن ناخن های لاک زده مادرکش را کف دست دیگرت می چرخانم و لی لی حوضک میکنم و تو که قلقلکت می آید ریسه می روی از خنده  و بعد به رسم مادر تکرارش می کنی و این بار این منم که می خندم.با دستان کوچکت که خودم را قلقلک می دهم و برای خنداندن بیشتر تو مثلا می خندم صورت مهتابیت قرمز می شود از زور خنده. انگشتانم که قدم رو می روند برای گرفتن و قلقلک داد...
10 بهمن 1394

پدربزرگ هم رفت

پدربزرگ هم رفت ، اما نمی دانم چرا در این هوای سرد کت و کلاه بافتنی اش را نبرد. دوچرخه اش هنوز کنار حیاط است .دیگر کسی شاهد نشستنش پشت آن کنده درخت چاروق دوزی نیست. شک ندارم غم نبودنت چشم های مردمان این شهرو کشور را نمناک کرده است. حسرت کیوی لحظه های آخر چطور به دلت ماند.رفتی و جوجه هایت را برای همیشه تنها گذاشتی . دستهای پینه بسته است خسته از دست و پنجه نرم کردن با چرم ها یکبار و برای همیشه آرام گرفتند. تندیست در میدان شهر هر رهگذر را به یاد مهربانی هایت می اندازد و چقدر جگرسوزاست برای ما. هنرمند مهربان و خوش آوازه من داستانهایت در گوشه گوشه قلب و ذهنم جا خوش کرده است. زانوان خمیده و آزرده ات آرام شده اند و در کنار تمام غم از دست...
5 بهمن 1394

شب یلدا

نازکم آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !! بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟ جوجه ها را بعدا با هم میشماریم  . . . یلدایت مبارک دردانه ...
5 بهمن 1394

من مادرت هستم...

عزیزترینم,فرزندم  من مادرت هستم... من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم  تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد...  من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی,که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود...  تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین ...  بهشت ...
20 آبان 1394

خوشبختی...

سر می گذارم روی صورت ات! گونه ام روی گونه ات، مماس. غرق لذت و تمام حس های خوب دنیا می شوم بس که لطیف ست،  درست مثل برگ گل! حالا پایین تر؛ بر روی سینه ات، یادم هست آرزویش را داشتم... صدای پای قلب کوچکت، بالا و پایین رفتن سینه ی گرم و مهربانت. می دانی؛ هر بازدم تو، دم جــــــــانانه ای ست برای من... چقدر تجربه کردن بعضی چیز ها ناب و کم نظیر ست. من چقــــدر خوشبختم با تو، مادر... ...
20 آبان 1394

دختر نازنینم روزت مبارک

دختر یعنی همدم دردهای مامان دختر یعنی دلسوزی واسه خستگیای بابا دختر یعنی صندوقچه اسرار برادر دختر یعنی رازدار خواهر دختر یعنی یه عالمه گریه های یواشکی دختر یعنی یه دل پردرد اما صورت همیشه خندون دختر یعنی خنده های از ته دل دختر یعنی ناز و ادا در آوردن های الکی دختر یعنی عشق ژست گرفتن و عکس گرفتن دختر یعنی پاکی و ظرافت دختر یعنی زاده شده از لبخند خدا لبخند کوچک خدا دوستت دارم ، روزت مبارک دخترم ...
9 شهريور 1394