عسل و تب بستنی
ماه کوچولوی مامان سلام قربونت برم. نمی دونم به صورت ماهت که تو خواب اینقده آروم و دوست داشتنیه نگاه کنم یا واست بنویسم.آخه الان ساعت یازده و نیم شب و دخترم تخت گرفتی خوابیدی.
جمعه من و بابا مشغول جابجایی وسایل کمدها بودیم و تو هم بین اون همه وسایل بازی می کردیو حسابی حواست به همه چیز بود و بادقت مارو نگاه می کردی.چند روزی بود مامانجون بابا تورو ندیده بودن و به قول خودشون هروقت می ری اونجا گریه می کنیو زودی میای خونه و ننى زارى بىچاره ها باهات بازى کنند.ظهریک ساعتی رفتی اونجا ولی خوابیدیو ىکم خوش اخلاق بودى و بازى کردى و بعدش اومدی خونه. عصر من و تو بابایی سه نفری رفتیم بیرون یه دوری زدیمو از اونجام رفتیم یه سر خونه مامانجون مامان چون سه روزی بود ندیده بودنت و دلشون تنگ شده بودو به قول مامانجون انگار سه ماهه ندیدنت و این چندتا عکسو بعد از آماده شدنت ازت گرفتم .پاتریکو گرفتی دستت و طبق معمول مشغول خوردنی.
دیروز افطاری خونه مامانجونینا بودیم.عموی مامان از یزد اومده بود و مامانجون دعوتشون کرده بود.بابایی چند روزیه دیسک کمرش گرفته و اذیتش می کنه و به همین دلیل آمپول زده بود و نیومد و خونه استراحت کرد و من و خانم کوچولو باهم رفتیم. از اونجایی که نخوابیده بودی اولش یکم بدقلقی کردی و بعد از یه چرت کوچولو رو پای مامان جون یه خورده خوش اخلاق شده بودی و بعد برات یه پتو پهن کردیم و واسه خودت غلت می زدی و بازی می کردی و همه رو دور خودت جمع کرده بودی و دایی عرفان ماشین هاشو جلوی تو روی زمین تکون می داد و باهات بازی می کرد و می گفت عسل ببین قشنگه و تو هم با حرکات اون و ماشین هاش می خندیدی اما چون موقعیتش نبود نشد ازت عکس بگیرم از دیشب.وقتی مهمونا اومدن وقت خوابت بود و حسابی لالا داشتی و به قول خودم حسابی شلوغ کرده بودی و بعد از افطار آروم تر شده بودی و عمو زن عموی مامان باهات بازی می کردنو کلی ذوق کرده بودن آخه تورو ندیده بودن اصلا و به قول خودشون خودت هم مثل اسمت شیرین و دوست داشتنی هستی.بعد افطار هم اومدیم خونه و بابایی هنوز کمرش درد داشت و حالش خوب نشده بود اصلا.
امروز بعد از چند وقت ظهر دو ساعتی گرفتی خوابیدی و بعد از بیدار شدنت خوش اخلاق بودی و من و بابا کلی باهات بازی کردیم . مشغول بستنی خوردن بودیم و اینقدر به بستنی خوردن ما نگاه کردی که بالاخره دادیم دهنتو کلی بستنی خوردیو آخرشم چوب بستنی رو گرفتی و چندتا عکس بامزه ازت گرفتیم.
قربونت بشم که تو خواب اصلا آروم و قرار نداری و مدام غلت میزنیو بعضی وقتها رو شکم می خوابی.اینجا این لحافو پهن کردم و تو هم راحت غلت میزنی و بیشتر رو شکم می خوابی.
این چندتا عکسو هم خیلی دوست دارم با مامان دالی موشه بازی می کنیو اینجوری می خندی.
خوب الان عسل و باباش لالا کردن و منم اینو تموم کنم وبرم کنارشون بخوابم. دختر خوبم خوابهای خوب خوب ببینی و با دل پاکت از خداجون بخواه بابایی حالش بهتر شه.
شب بخیر عشقم.