عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

چهار ماهگی

1393/3/22 8:00
نویسنده : مامانى عسل
238 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دردونه مامانی سلام

قند عسلم چند روزی می شه که واست چیزی ننوشتم و الان انقده حرف دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم.

اول از همه فرشته قشنگم چهار ماهگیتو بهت تبریک میگم .دختر گلم  امروز چهار ماهه شدniniweblog.com.قند عسلم ماشالله هزار ماشالله روز به روز شیطون و بازیگوش تر میشی.فقط منتظری که یکی بیاد و باهات بازی کنه  آخه دخترم عاشق بازی کردنه.اما تا دلت بخواد هنوز از حموم رفتن بدت میاد و تا حس می کنی که توی حمومی شروع می کنی به جیغ زدن و گریه کردن و تا لباس تنت می کنمو مطمئن میشی که دیگه تموم شده ساکت و آروم میشی و وقتی از حموم میای بیرون از بس گریه کردی هلاک و بیحال میشی.ببین اصلا اعصاب نداری

فکر کنم یکی از اون مرواریدهای سفیدو خوشگل داخل دهنت داره در میاد و حسابی اذیتت می کنه الهی مامان قربونت بشه .درست و حسابی که نمی خوابی تا شب که وقت خوابت بشه یک ساعت در کل به زور بخوابی یا نه اونم با هزار و یک ترفند. از بس آب دهنت می ریزه که مدام جلوی لباست خیسه و همش دنبال اینی که یک چیزی تو دهنت کنیو فشارش بدی محکم.به خصوص اگه دستمون نزدیک دهنت باشه میگیریو محکم محکم فشار میدیو تا درمیاریم میزنی زیر گریه.لثه هاتم یه کوچولو سفید شده.آخه عزیزم چه عجله ای بود واسه دندون درآوردن اون هم تو این هوای گرم.

دخترم این چندوقته بعضی وقتها با کمک و کلی تقلا کردن بر می گشتی رو شکم و دو شب پیش قبل از خواب همش با خودم دل دل بودم و فکر میکردم غلت می خوری و میای رو شکم چون اون شب تو گهواره نبودیو کنار مامان خوابیده بوی شب یه لحظه بیدار شدم دیدم خدای من دخترم برگشته رو شکم و دلم هری ریخت پایین اما خدارو شکر تازه رفته بودی رو شکم و میخواستی خودتو جابجا کنی.دیگه خیلی مراقبتم و وقتی سرجات نیستی حتما چیزی دور و برت میذارم.دقیقا روز سه شنبه بیستم خرداد دخترم خودت به تنهایی سه بار غلت خوردیو برگشتی رو شکم  اما خوب نمی تونی راحت و طولانی سرتو بالا نگه داری.

حالا دیگه خودت بیشتر وقتها شیشتو نگه میداری البته شیشه بزرگتو راحت تر نگه میداری تا شیشه کوچولوت.

یه جورایی خیلی بدخواب شدیو درست و حسابی نمی خوابی و موقع خوابیدنت خیلی مامانو اذیت می کنیو ساعت های نه شب معمولا می خوابیو تا من میام به کارام برسمniniweblog.com و بخوابم باز از پنج صبح بیدار میشی.عاشق تختتو اتاقتیو وقتی میذارمت تو تختت و آویز موزیکالتو روشن می کنم دست و پا میزنیو میخندی و وقتی توپ هاتو می ذارم داخل تختت و دست و پا میزنیو اونها هم اینور اونور پرت میشن تو کلی ذوق می کنی.

خیلی تلویزیون نگاه کردنو دوست داریو بعضی وقتهام میخندی.وقتهایی که خونه مامانجون میریم با دایی عرفان کارتون نگاه میکنی مخصوصا تام و جری وقتی تصاویر تندتر حرکت می کنند تو هم خنده رو لبای شیرینت می شینه.

چهار روز آخر هفته قبل دخترم سومین مسافرتتو به همرا مامان جونینا و مادربزگ و دایی مامان رفتیم کرج خونه دایی مامان.لپ لپی مامان عصر که را افتادیم هوا خیلی خوب بود و دختر گلم هم تو کریر خوابیده بودی.شب نزدیک های گرمه جاجرم بودیم که مدام رعد وبرق میزد و یه دفعه همه جا روشن روشن میشد و باز تاریک می شد تا اینکه بارون گرفت اونم چه بارونی انگار سطل سطل از آسمون آب میریختنniniweblog.com.اونقدر بارون شدید بود که چشم چشمو نمی دید و مجبور شدیم نگه داریم تا بارون یه خورده بند بیاد و ما هم کنار ماشین هایی که وایساده بودند نگه داشتیم. جرات نمی کردیم دستمونو زیر بارون بگیریم انقدر که شدید و درشت بود دستمون درد می گرفت آخه روز قبلش طوفان وحشتناکی تهران اومده بود عزیزم و کلا همه جا هوا خراب بود و آسمون ناراحت.niniweblog.comخلاصه بعد بند اومدن بارون راه افتادیم و خاله مامان زنگ زد و گفت هوا خیلی خرابه و ماهم رفتیم گرمه خونه خاله مامان و اونجا شام خوردیم و هوا هم آرومتر و بهتر شده بود و بعد راه افتادیم.صبح رسیدیم کرجو همه از اینکه عسل خانم مهمونشون بود خیلی خوشحال بودند.تو اون چند روز بابایی طفلک مسموم شده بود و بردیمش درمانگاه و سرم وصل کرد و آقای دکتر گفت این ویروسیه و چند روزی طول می کشه تا کاملا خوب شه.عصر روزی که بابایی سرم زده بود حالش بهتر شده بود و رفتیم پارک چمران کرج و پارک گلها و پرنده هاش خیلی قشنگ بود. اینم از سومین مسافرتت عزیزم.

قربونت بشم من که یا خواب بودی تو ماشین اونم به مدل های مخصوص خودت  یا با جغجغه هات بازی می کردیو دختر خوبی بودی و اصلا اذیتمون نکردی .

روز به روز بیشتر دل من و باباییو میبری با کارهات و روی هزار بار واسه داشتن همچین هدیه ای خدارو شکر می کنیمniniweblog.com.عجله داریم برای روزهایی که بزرگتر میشیو شیرینتر.واسه روزهایی که بغلم کنی و خودتو تو هرکاری دخالت بدی...وقتی بابایی از سرکار بیاد بدویی بری بغلش و اونم کلی ذووق کنه و منم از خوشحالی هردوتون دلم ضعف بره.آخ که چه روزهای خوبی...niniweblog.com

الان که دارم اینهارو می نویسم برات ساعت هشت صیحه و موش موشی مامان رو پاهامی  و سعی می کنم بخوابونمت چون یک ساعت دیگه مامان جون میاد تا با هم بریم واکسن دخترمو بزنیم و اونجا اذیت نکنی. خدا کنه خیلی اذیت نشی یکی یه دونم.niniweblog.com

زودی بر می گردمو باز هم برات می نویسم عشق مامان. به امید دیدارniniweblog.com.

چهار ماهگیت مبارک هلوی مامان.

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)