عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

شب تولد مامان

امسال شب تولدم توانستم ماه را ببینم نگاهش کنم ، چشمان را ببندم و آرزو کنم برای سالی سرشار از سلامتی و حس زندگی سالی لبریز از ایمان به خدا و آرامش قلب محبت به خودم و دیگران ، احساس زندگی و شاکر بودن به خاطر تمامی نعمات خوبی که خداوند مهربان به من داده است. سالی نو با دیدگاهی نو از زندگانی آری دخترم من امسال سالروز دوباره طبیعت و سالروز تولدم را در کنار تو به گونه ای دیگر و زیباتر جشن گرفتم. بعد از چندین و چند سال امسال واسه مامانی تولد گرفتین.شب هفتم بود که قرار بود مامان جونینا و خاله ها و دایی های مامان بیان خونمون عید دیدنی و بابای هم گفت من باید ماشینو ببرم تعمیرگاه کار دارم و تو د...
21 فروردين 1393

نوروز و روزی نو

دختر نازنینم بالاخره روزهارو پشت سر گذاشتیم و وارد سال جدید شدیم. نوروز ما امسال واقعا نوروز بود چون با وجود تو همه چیزمون حسابی تغییر کرده بود و روزها و لحظه هامون نو تر و قشنگ تر شدند. دخترم میگن دعای خیر مادر بهترین دعا برای هر کسیه. لحظه تحویل سال بهترین دعاهارو واست کردم عزیز دل مامان. ازخدا خواستم لحظه لحظه زندگیت تنت سالم باشه و سرحال و شاداب مثل گلها باشی.از خدا خواستم روی خوش زندگیو بهت نشون بده و نذاره تن نازک و لطیفت زخمی دست روزگار و آدم هاش بشه. نذاره سیلی دست روزگار صورت مثل برفتو سرخ و کبود کنه . نذاره طعنه های نیش دار زمونه روح لطیف و مهربونتو آزرده کته. برات آسایش و آرامش و خوشبختی خواستم از تول...
21 فروردين 1393

اولین ماهگرد

سلام سلام دخمل کوشولوی مامان پیشاپیش عیدت مبارک مامان جون من و بابایی چند روز پیش واسه دخترم ماهی خریدیم.سه تا ماهی قرمز خوشگل یک  قرمز کوچولو یعنی عسلی اون یکی قرمزم مامانی و یه قرمز مشکیم بابایی . راستی دختری این بیست و دوم اولین ماهگردت بود مامان جون پس اولین ماهگردتم مبارک دخترم دخترم اولین ماهگردو مسافرتت باهم شد .خیلی اتفاقیا پنج شنبه من و تو و باباجون و خاله جون واسه خرید عید رفتیم مشهد البته می خواستیم تورو بذاریم پیش مامان جون ولی چون این چند وقته همش دلدردی گفتیم شیر خشک ندیم بهت چون یکم سنگینه واست و به همین دلیل بردیمت با خودمون.آره دختری به همین بهانه اولین مسافرتتو رفتی پابوس امام رض...
24 اسفند 1392

مادر که می شوی...

مادر که می شوی ؛ تمام زندگیت می شود دعا و التماس و خواهش از خدا برای عاقبت به خیر شدن فرزندت مادر که می شوی ؛ بهترین هدیه برایت می شود سلامتی جسم و روح فرزندت مادر که می شوی ؛ بیشتر فکر می کنی به مادرت ، مادربزرگت ، مادر مادربزرگت و اینکه آنها چه سختی ها کشیده اند و چه آرزوها داشته اند مادر که می شوی ؛  اندوه و شادیت هم رنگ دیگری می گیرد و همه اینها گره می خورد به حال فرزندت مادر که می شوی ؛ کوه های تمام عالم بر سرت خراب می شوند وقتی به اندازه سر سوزنی چیزی در پای فرزندت فرو رود مادر که می شوی ؛ خوابت هم با خواب فرزندت تنظیم می شود ، انگار نه انگار که تا دیروز خوابت از خواب زمستانی خرس ها هم سنگین تر...
12 اسفند 1392

خاطره زایمان 2

صبح روز بعد با اینکه نمی ذاشتند کسی وارد NICU بشه مامان جون رفت تا بپرسه حال کوجولومون چه طوره و وقتی برگشت تو اتاق با خنده بهم گفت که حال دخترم خوبه و مامانش بیاد بهش شیر بده و من که از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم انگار نه انگار که تازه عمل شده بودم و درد داشتم مثل آدم های برق گرفته از جام بلند شدم و نه دردی میفهمیدم نه لرزی فقط به دیدن عسلیم فکر میکردم . وقتی رفتم و دخترم و داخل دستگاه دیدم اشک بود که بی اختیار روی گونه هام میریخت و لحظه ای که دختر ریزه میزه و کوچولومو تو بغلم گرفتم قشنگترین لحظه زندگیم بود و دلم میخواست زمان متوقف بشه. اون روز بعد ترخیص شدن من نرفتم خونه و رفتم NICU پیش دخترم موندم و بقیه هم چون نمی تونستند بیان م...
12 اسفند 1392

خاطره زایمان 1

سلام سلام دختری بله می دونم رفتنم خیلی طول کشید اما خوب الان اومدم تا همه اتفاقای این چند وقته رو توضیح بدم. امان از دست این نی نی وبلاگ هرچی عکس میخوام بذارم میگه حجم عکسا بالاستو اجازه نمی ده .حالا من چه جوری باید عکسای دخترمو بذارم نمی دونم . همونطور که قرار بود روز بعد صبح با بابایی و مامانجونینا رفتیم بیمارستان تا بستری شم و بریم واسه عمل از شانس بد من که همش یه دلشوره و حس عجیبی بهم افتاده بود اتاق خصوصی که ما رزرو کرده بودیمو داده بودند به یک مریض دیگه و اتاقی خالی نبود و خلاصه چند ساعت الاف همین موضوع شدیم و من که دلم می خواست همه چیز زودتر تموم شه و خیالم راحت شه برعکس بیشتر طول می کشید . خلاصه بعد دو ساعت ...
12 اسفند 1392

روزهای آخر

دختر قشنگم سلام مامانی فقط ده دوازده روز به لحظه رسیدنت تو آغوشم مونده و نمی دونم چرا یهو استرس گرفتم. وقتی به اون لحظه فکر می کنم فکر اینکه چه اتفاقی قراره بیفته و چی می شه دلشوره و نگرانیو به دلم می اندازه و در عوضش فکر در آغوش گرفتنت اونقدر خوشحال و ذوق زده ام می کنه که تمام نگرانی ها رو فراموش می کنم. این روزها بیشتر از روزهای قبل حواسم به تکون خوردناته عزیز مامان؛ اما جون دلم تا دراز می کشمو دستمو میذارم رو شکمم و اسمتو صدا میزنم و شروع می کنم به حرف زدن باهات و ازت می خوام که با تکون خوردنات جوابمو بدی با اینکه جات دیگه خیلی تنگ شده و ماشالله هزار ماشالله دخترم دیگه خیلی بزرگ شده با تکون خوردنات دوباره دل ...
12 اسفند 1392