دنیای مادری
دلم ضعف می رود برای دنیای مادری دنیایی که متعلق به خودت نیستی همه جا حضور کسی را احساس می کنی که آنقدر بی پناه است که آغوش تو آرامش می کند آنقدر کوچک است که دستهای تو هدایتش می کند آنقدر ضعیف است که شیره جان تو پرورشش می دهد مادری را دوست دارم چون به بودنم معنا می بخشد چون ارزشم را به رخم می کشد و یادم می دهد روزی هزار بار بگویم جانکم کم است در برابر امانت خدایم مادری را دوست دارم هرچند که در آیینه خودم را نمی بینم آن زن خسته و ژولیده و کم خواب در قاب آیینه را تنها وقتی می شناسم که دستهای فرشته ای به دور گردنم گره می خورد و با خنده از من می خواهد که عکسی دو نفره ب...