عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

روزی دیگر

1393/4/11 11:37
نویسنده : مامانى عسل
235 بازدید
اشتراک گذاری

نفس مامان امروز اومدم تا دوباره از روزهایی که گذروندی برات بنویسم عزیزم.

شنبه این هفته تولد خاله جون بود ؛در اصل یکشنبه یعنی هشتم تیر تولدش بود و چون روز اول ماه رمضان بود شنبه تولد گرفتیم. اون روز از صبح خیلی بداخلاق شده بودی و نمی دونم جاییت درد می کرد که مدام گریه می کردی و نمی خوابیدی اصلا تا ساعت های شش و هفت عصر همینطور گریه می کردی و بعد اون یه ذره آرومتر شده بودی و تا ساعت های یازده که برگشتیم خونه نمی خوابیدی .با اینکه اون روز اصلا لالا نکرده بودی ساعت دوازده به زور و بلا خوابوندمت. تو عکس هایی که موقع تولد ازت گرفتیم خیلی خوشگل شده بودی و چشای خوش رنگت مثل چشای پیشی ها برق می زد. دو هفته ای می شه که بابا امتحاناش شروع شده و امروز هم آخریشه و به قول بابا تو اصلا نمی ذاری درس بخونه.یا خوابت میاد و گریه می کنیو بهانه می گیری یا اینقدر کارای بامزه می کنیو شیرین میشی که همش دلش میخواد با تو بازی کنه و حواسش پرت میشه.خلاصه هرجوری که بود با وجود تو و اداره رفتن و والیبال و فوتبال های جام جهانی زیباچشمک امتحاناشو خوب داد.

عزیز دلم روز به روز شیطون تر و وروجک تر میشی و دل ما واست غش و ضعف میره. هفته پیش صبح با هم رفتیم تا جواب آزمایشتو نشون  بدم و خداروشکر هیچ مشکلی نداشتیو همه چیز عالی عالی بود و نیم کیلو هم به وزنت اضافه شده بود و من کلی ذوق کردم.

روز پنج شنبه هفته پیش یعنی 5/4/93 وقتی برگشتی رو شکم دستتو خیلی راحت درآوردیو سرتو بالا نگه داشتی اونم طولانی مدت.

از بس غلت می زنی له حال خودت بذارمت کل خونه رو دور می زنی.دلت میخواد دور و برت باز باشه تا واسه خودت غلت بزنیو بچرخی.خیلی خودتو جابجا می کنیو یکسره گوشت تا می شه و داره حالت می گیره و منم تل های کشیتو می زنم و رو گوشت میندازم تا بر نگرده ولی بعضی وقتها طاقتت نمیاد و مجبور می شم بردارمش.

دو سه روز پیش مامان یاد قدیما کرد و شروع کرد به کیک درست کردن و البته شماهم خیلی کمک کردیا خانمی . مدام دستتو میاوردی جلو و دخالت میدادی و یه خودی نشون میدادی .با دخالت های تو و آخر کار هم خستگی و گریه هات از بس که کار کرده بودی یه چیز قابل خوردنی در اومد.خندونک

این روزها هوا خیلی گرم شده و مجبوریم کولر روشن کنیم و از ترس اینکه خدای نکرده سرما نخوری بهت لباس های آستین بلند می پوشونم که یه وقت سرما نخوری. اینجاهم موش کوچولوی مامان از ترس سرما خوردن رفتی زیر لحاف قایم شدی.

خیلی شیرین شدی و مدام می خندیو میخوایم اسمتو بذاریم هرتک خانم بغل.عاشق بازی کردنی خدا می دونه بزرگتر بشی چقدر مارو از کار و زندگی بندازی.حالا وقتی چیزی می گیریم جلوی صورتت دستاتو آروم آروم میاری جلو و سعی می کنی با دستات بگیری.مخصوصا وقتی صورتمونو میگیری کلی ذوق می کنیم.وقتی دستای کوچولوتو روی صورتمون می کشیم و بهت می گیم ناز ناز خیلی خوشت میاد و می خندی.دست دستی کردن هم که دیگه نگو.دخترم اینجا داری با مامان گیلاس بازی می کنیو کلی با هم خندیدیم.

بعضی وقتها چشت به دوربین که میفته قیافه می گیریو خودتو حسابی لوس میکنی.

دیروز دختردایی مامان غزل اینجا بود و کلی باهات بازی کردیمو اینجا هم دستاتو بسته و تو هم خیلی با تعجب به دوربین نگاه کردی.

اینجا حسابی لالات میاد و میخوای بخوابی. رو مبل دراز کشیدیو شیشه میخوری و چشاتم کم کم داره خوابشون می بره.

امروز که داشتم عکس هاتو نگاه می کردم چشمم به این عکست افتاد که قبل از حموم رفتن ازت گرفته بودم.وقتی این عکسو برا بابایی فرستادم خیلی خوشحال شده بود و می گفت چه کارش کردی اینقدر ذوق کرده .

الان که دارم اینارو برات می نویسم غلت خوردیو اومدی رو زمین پاهاتو انداختی رو من و زل زده به من  که دارم چه کار می کنم.بوس

 

پسندها (1)

نظرات (1)

خاله جون عسل
21 تیر 93 19:50
موش کوچولو اینقدر شیرین نباش دل خاله برات ضعف رفت