عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

واکسن چهار ماهگی

1393/3/29 13:04
نویسنده : مامانى عسل
211 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دردونه مامان سلام

طبق معمول مامان نتونست به موقع بیاد و برات بنویسه.

دختر عزیزم پنج شنبه هفته پیش همونطور که گفتم مامان جون اومد و باهم رفتیم برای کنترل و واکسنت. وقتی اونجا رسیدیم مثل همیشه اول قد و وزن و دور سرتو اندازه گرفتند.قدت 62 cm  و دور سرت 42 cm  و وزنت 5200گرم بود که همه چیزت خیلی خوب بود و فقط وزنت مامانو نگران کرد که خیلی کم وزن اضافه کرده بودی. وقتی رفتیم پیش خانم دکتر مدام گریه می کردی و تا مامان جون گذاشتت رو تخت و خانم دکتر گوشیشو گذاشت رو قلبت یه دفعه ساکت شدی و شروع کردی به خندیدن.خانم دکتر از کارت خنده اش گرفته بود و گفت معلومه دختر بازیگوشیه.بعد از معاینه گفت دختر سالم و زرنگ و بازیگوشی هستی خدارو شکر و وزنت هم اونقدر که پایین و نگران کننده باشه نیست و برای اطمینان دیروز رفتیم برات آزمایش ادرار و خون نوشت تا مطمئن شیم دخترم هیچ مشکلی نداره و امیدوارم جواب آزمایشت خوب باشه. یک مدته که مدام گریه می کنی از شش صبح که بیدار می شی اصلا بازی نمی کنی و گریه می کنی و نمی خوابی از صبح تا شب هرچی تلاش می کنم بخوابونمت نمی خوابیو گریه می کنی و خانم دکتر گفت چون اصلا نمی خوابی برای همون کم وزن اضافه کردی.شربت دیفن هیدرامین داد تا بهت بدم و یکم بخوابی و آروم شی و گریه نکنی. چند روزیه که شیرو هم با بدقلقی می خوری و به محض اینکه شبا دیگه از بی خوابی بیهوش میشی و خوابت سنگین می شه کار منم شروع میشه و مدام بهت شیر میدم  چون تو خواب بهتر شیر می خوری.

نمی دونم چرا این شربت هم بهت خیلی اثر نمی کنه و نمی خوابی مامان جون.لثه هاتو هم معاینه کرد گفت شاید از دندون درآوردن باشه و گفت ورم نداره لثه هات.دیگه نمی دونم چرا اینقدر گریه می کنیو نمی خوابی اصلا هم خودتو هلاک می کنی هم منو خسته.این روز هابعد از اینکه واکسنتو زدیم با مامانجون اومدیم خونمونو دو ساعتی اینجا بود و گفت برم خونون که مراقب عسل باشه منم دیدم حالت خوبه نرفتم و هرچی اصرار کرد گوش ندادم و بالاخره بابا گفت برم .خلاصه مامانجون رفت و قرار شد بعدا ما با بابایی بریم چون ابا دلش واست تنگ شده بود و می خواست اول ببینتت.یک ساعت بعد رفتن مامانجون شروع کردی به گریه و اصلا آروم نمی شدی.تحمل اونجور گریه هاتو نداشتم و دلم ریش ریش می شد و بابایی هم طفلک وقتی اومد و می دید از شدت گریه دل دل میزنی اونم گریش گرفت و بعد مارو برو خونه مامان جون.

الهی مامان برات بمیره که انقدر درد داشتی پاهاتو اصلا تکون نمی دادی و تا میومدی خودتو بکشی و پاتو تکون میدادی گریه می کردی بهتره بگم ضعف میکردیو تا شب همونطور بودی. اون شب شب نیمه شعبان بود و من و بابا از پارسال واسه دخترمون نذر کرده بودیم.درست یک سال قبل مامان روز 22 خرداد فهمید که یه فرشته کوچولو از آسمونا اومده تو شکمش و قراره بشه کوچولوی خونمون و من و بابایی هم خیلی خوشحال بودیم.اما از اونجایی که از اول خودتو واسمون لوس کردی و مامان حالش بد بود مدام استراحت بودم و یه جورایی میشه گفت استراحت مطلق . این مدت حتی کارهای خونه رو هم نمی کردم و مامان جونینا انجام میدادن حتی غذا هم درست نمی کردم از یک طرف حالت های بعد چند ماه حاملگی و از یه طرف دیگه استراحت.خلاصه با بابایی نذر کردیم اگه کوچولومون صحیح و سالم به دنیا بیاد هر سال شب نیمه شعبان ماهم شیرینی بدیم.اون روز عصر بابا خیلی دلش می خواست که باهم بریم و تورو بغل کنه و شیرینی هارو پخش کنه اما تو اصلا حالت خوب نبودو گریه میکردی باز هم عصر که با داروها و کمپرس یکم آرومتر شده بودی به بابایی زنگ زدم و اومد دنبالمون اما تو خوابیدی و خودش مجبور شد تنها پخش کنه.شب برگشتیم خونه مامانجون و پاتو حسابی کمپرس کردیم  و همون باعث شد پاتو راحت تر تکون بدی و کمتر گریه کنی و می خندیدی اما بر عکس دفعه قبل خیلی تب داشتی و یکسره کنترل می کردیم و تنتو خنک می کردیم.روز بعد بابایی هم اومد خونه مامانجونینا نهارو اونجا خوردیم و برای دخترم عیدی یه پیراهن خوشگل که وقتی می پوشی مثل این دختر مدرسه ای های خارجی می شی خریده بود و برای مامانی هم یک تاپ خوشگلزیبا.بعد از نهار  برگشتیم خونه و از اون روز به بعد شیرین کاریات بیشتر شده و خیلی بامزه لبهاتو میخوری و صدادر آوردناتو به قول خودمون حرف زدن هات بیشتر شده و مثل قبل موقع خواب با خودت غر غر می کنیو یه جورایی پا به پای من واسه خودت لالایی میخونی.دیروز مدام گریه میکردیو تو خونه راه می بردمت و ساکت نمی شدی و تا به طرف اطاقت می رفتم ساکت ساکت می شدی و تا از اتاقت میومدم بیرون گریه می کردی .کلی با بابایی به این حرکتت خندیدیم که تو چقدر وروجکی که تشخیص می دی کجا اتاقته.خلاصه دخترم اینم از این روزها.راستی دیروز سالگرد ازدواج مامان و بابا بود و میخوام از همینجا دوباره به باباجونی تبریک بگم.محبتخوب عزیزم حالا مامان بره به کارهاش برسه که تازه به زور ساکتت کردم و کلی کار دارم و تو هم خوابت میاد و نمی خوابی.بوس

دخترم داره آماده می شه بره واکسن بزنه

یکی دو ساعت بعد از واکسن زدن که درد عسلی کم کم شروع شده

روز بعد از واکسن عسلی تب داره و قطره خورده و آروم دراز کشیده

 

پسندها (3)

نظرات (1)

خاله جون عسل
21 تیر 93 20:14
ملوسک منو آخ کردن!!!!!!!!
مامانى عسل
پاسخ
خیلی درد دااااشت