دهه محرم
عشق کوچولوی من از این روزهای قشنگ برات بگم که خیلی زود گذشتند . از بس شب ها زود می خوابی من و بابایی دوست داشتیم ببریمت و مراسم های عزاداری و هیئت هارئ ببینی و بالاخره یک روز که عصر خیلی خوابیدی یک ساعتی رفتیم بیرون و فقط چندتا عکس کنار علمات ها به یادگاری ازت گرفتیم.
شب تاسوعا برای شمع روشن کردن به چندتا مسجد رفتیم و اولین مسجد با بابایی شمعتو روشن کردی و نمی دونم دعا و آرزوت چی بود ولی هرچی که بود می دونم تو دل پاکت آرزوی قشنگی کردی.وقتی بابا می خواست شمعو بذاره دستتو می بردی جلو و سعی می کردی شعله های شمعو بگیری و خدارو شکر بابایی حواسش بود و دستت نسوخت و بعد از اولین مسجد هم آروم گرفتی بغل مامانی خوابیدی.
روز عاشورا هوا خیلی خیلی سرد شده بود و از بس بهت لباس پوشونده بودم که نمی تونستی تکون بخوری و گذاشتیمت داخل کالسکه و روت پتو هم کشیدم و جتی دستاتو از پتو بیرون نمی آوردی و با کارهایی که من قبلا ازت دیده بودم حسابی تعجب کرده بودم.با بابایی و خاله جون رفتیم به سمت معصوم زاده شهرمون و هیئت های عزاداریو هم تماشا می کردیم.سقای سفید پوش مامان هم با اون چشمهای ناز و قشنگت صداهارو دنبال می کردی و حرکت علمات ها و مردم جلب توجه می کرد برات و بعد هم آروم گرفتی خوابیدی و اصلا اذیتمون نکردی.
نفس مامان روز تاسوعا
آشپز کوچولوی من در حال هم زدن شله نذری مادربزرگ بابا روز تاسوعا
شمع روشن کردن شب تاسوعا
ظهر عاشورا