عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

روزهای سخت بیماری

1393/7/14 18:17
نویسنده : مامانى عسل
232 بازدید
اشتراک گذاری

عسل نفسم  امروز اومدم تا از روزهای سختی که داشتیم برات بنویسم.

عشق کوچولوی مامان چندشب پیش مثل همیشه ساعت های هشت و نه خوابت میومد و منم خوابوندمت و از بس خسته بودم من و بابا هم ساعت ده خوابیدیم.ساعت یازده شب به صدای گریه هات که با همیشه فرق داشت بیدار شدم.تا اومدم بغلت کردم داغی تنت حسابی مامانو ترسود .بهت شیر دادم و پوشکتو عوض کردم . یکی دو ساعتی بیدار بودیم و مدام بی تابی می کردی و منم تبتو اندازه گرفتم و دیدم تبت پایین نمیاد و بهت قطره دادم.یک ساعت بعد از قطره خوردن خوابیدی و من دیگه خوابم نمی برد و نگرانت بودم که چرا بی دلیل تب کردی اون هم اینقدر بالا .اول با خودم فکر کردم چون دیگه هوا سرد شده و شما هم اصلا موقع خواب نمی ذاری روت پتو بندازم شاید سرما خوردی. خلاصه تازه خوابم برده بود که دوباره گریه کردی و بیدار شدی.تا صبح من چندبار خوابوندمت و تو با بی تابی بیدار می شدیو گریه می کردی.دصبح مامانجون که اومد دنبالمون تا مامان بره باشگاه و شما بری یشش بهش گفتم عسل از دیشب تب می کنه و الان با قطره تبش اومده پایین تا بیشتر حواسش بهت باشه. از باشگاه که برگشتم از خواب که بیدار شدی شروع به بی تابی کردی.روز بعد  به دکترت زنگ زدم و متاسفانه نبود و مجبور شدم جای دیگه ببرمت.تا از خونه اومدیم بیرون و تو ماشین نشستیم بیدار شدی و خوشحال با مامانجون بازی کردی اما دوباره بعد از چند دقیقه بی تاب شدی. الهی من برات بمیرم که انقدر بی حال بودی و سرحال بودن و بازی کردنت فقط همون پنج دقیقه بود این چند روز.دکتر که معاینت کرد گفت عفونت روده گرفتی و من خیلی ناراحت بودم و خودمو مقصر می دونستم که این همه رعایت کردنم هم حتما کم بوده و باید بیشتر حواسم بهت می شد.تا روز بعد بهت داروهایی که دکتر داده بود و میدادم و اصلا تبت قطع نمی شد و فقط با قطره یکم پایین میومد و نگرانی من روز به روز بیشتر می شد.نه لب به غذا می زدی نه شیر می خوردی و به خاطر تب بالات مدام بهت آب می دادم اما از خوردن همون هم امتناع میکردی.از شدت بی حالی و خوردن داروها مدام خواب بودی و وقتای بیداری وقتی غلت می زدی و بر می گشتی رو شکم شروع به گریه کردن می کردی و حال نداشتی خودتو جابه جا کنی.

دختر کوچولوی  حسابی لاغر و رنگ پریده شده بودی.روز بعد دوباره پیش دکتر خودت بردمت و حسابی معاینت کرد و گفت اثری از عفونت نیست و چون غده های لنفاوی پشت گردنت ورم کرده بود احتمالا ویروس رزوئلا هست که چهار روز تب خیلی شدید داری که اگر کنترل نشه منجر به تشنج می شه و بعد از چهار روز تمام بدن بیرون می ریزه و خوب می شه.اما باز هم آزمایش ببریش بهتره چون دیگه دکترت هم نبود برات آزمایش نوشت .

نمی دونی اون شب چه شب بدی بود بی حالی تو از یک طرف و دل نگرانیم از طرف دیگه و دلم میخواست بابایی آرومم کنه با حرفاش اما نگاه نگرانش خبر از ناراحتیش می داد.

روز بعد بابایی مرخصی گرفت و با هم بردیمت برای آزمایش. این نوع آزمایشو فقط بیمارستان ها داشتند و مجبور شدیم بریم بیمارستان.ناراحتی و نگرانی هام از یک طرف و شلوغی بیمارستان از طرف دیگه اعصابمو خورد کرده بود.وقتی رفتیم اتاق نمونه گیری رو پاهام نشونده بودنت و مجبور بودم لحظه به لحظه خون گرفتن ازتو از نزدیک ببینم و دلم ریش ریش می شد و پا به پای جیغ زدن ها و گریه هات اشک های منم سرازیر می شد و نگاهم به صورت بابایی هم بود که چشم هاش پر از اشک بود و با صدای جیغ و گریه هات صدای دللسوزی مردم به گوش می رسید و می شد ناراحتیو از نگاه همه خوند.الهی فدات شم اون همه خون باید ازت می گرفتن و از دستهای کوچولو و ظریفت با کلی ماساژ پمپاژ کردن به زور چند قطره خون میومد.

آزمایش تموم شد و اومدم بیرون تا ساکت کنم و تازه آروم تر شده بودی که دوباره صدا زدن یک نمونه آزمایش مونده و باید دوباره ببریمت داخل.دلم نمی خواست دوباره اون صحنه رو ببینم.درد و بلات به جونت از بس گریه کرده بودی که تا خونه دل دل می زدی. هر چی که بود گذشت و خدارو شکر همونطور که دکتر گفت بیماریت خوب شد و جواب آزمایش هاتم همه خوب بود.تو این چند روز کم کم به حال اومدیو چیزی می خوریو رنگ و روت هم بهتر شده و بازیگوشیات و تلاشت برای چهار دست و پا کردن هم ادامه داره.

بابایی شنبه یک مصاحبه کاری داشت و باید می رفت تهران و عصر جمعه من و شما رفتیم خونه مامانجون و دو روزی اونجا بودیم و خاله چون براى کنکور درس مى خونه همىشه خونه نىست تا ببىنتت و خىلى خوشحال بود دو روزى اونجاىىم و مى تونه ببىنتت.

بهونه زندگیم هیچ وقت تن نازک و لطیفت گرفتار هیچ مریضی نشهبوس

توت فرنگی من قبل از رفتن به آزمایشگاه

شیرین عسلم در حال تلفن بازی و تماس با بابایی و باخبر شدن از حال بابا

جوجو طلا خوشحاله حال باباش خوبه

مهندس کوچولوی مامان در تلاش برای پیدا کردن راهی برای خراب کردن این موتور

تلاش برای چهار دست و پا کردن

روز اول مدرسه و دختر زرنگ مامان در حال انجام تکالیف

پسندها (4)

نظرات (9)

مینا
14 مهر 93 18:22
سلام عزیزم چه دختر نازی داری خدا حفظش کنه....مامان مهربون اگه میخواین اتاق شیک و متفاوتی برای دخملی نازتون داشته باشید از وبلاگ من دیدن کنید مرسییییییی
مامانى عسل
پاسخ
نظر لطفته عزىزم.چشم
افسانه
14 مهر 93 22:12
الهی بمیرم که مریض شدی خاله.ایشالا همیشه سالم و سلامت باشی آرزو میکنم خدا هه ی مریضی ها رو از بچه ها دو کنه و هیچ مادری رو با بچش امتحان نکنه.خیلی سخته
مامانى عسل
پاسخ
فدات شم عزىزم. اره بدترىن درد اونم براى مادر دىدن درد کشىدن بچشه
مامان مهنا
14 مهر 93 22:30
عسل جونم خوشحالم که حالت بهتر شده خاله اهی هیچ پدرمادری مریضی بچه کوچیکش رو نبینه
مامانى عسل
پاسخ
مرسى از لطفت عزىزم.انشالله.اره خىلى خىلى سخته
مامان بهی
15 مهر 93 7:40
الهي بميرم كاش هيچ بچه اي مريض نشه ميدونم چي كشيدي اميدوارم عسل جوني ديگه هيچ وقت مريض نشه
مامانى عسل
پاسخ
خدا نکنه عزىزم.انشالله.خدا از زبوتت بشنوه
مامان مینای آرتین
15 مهر 93 19:12
آخ عسل طلایی قربونت بره خاله که دیگه مریض نشی عزیزم. خداروشکر الان حالت خوبه عزیزم
مامانى عسل
پاسخ
خدا نکنه خاله جون
مامانی اریان
17 مهر 93 12:28
خداروشکر عزیزم الهی شکر که خوب شدی
مامانى عسل
پاسخ
لطف دارى عزىزم
اریا
17 مهر 93 17:58
اخی ایشالاهیچ بچه ای مریض نشه صدهزرمرتبه شکرخداک خوب شده
مامانى عسل
پاسخ
انشالله.قربونت عزىزم.ممنون که به ما سر مى زنىد
خاله سانی
18 مهر 93 16:36
ای جوووونم دخملی خوشگل ایشا.. همیشه همه ی مریضیها ازت دور باشه عزیزم..خدا رو شکر که خطر رفع شد و خوب شدی..روزت هم مبارک باشه عزیزمم ببخشید با تاخیر تبریک گفتم کمی درگیر بودم
مامانى عسل
پاسخ
انشالله از همه بچه ها دور باشه.خىلى ممنون عزىزم
مامان آنیساکوچولو
1 آبان 93 22:45
ای جونم چه دخمل قشنگی چقدهم درس خون و زبرو زرنگ خدا حفظش کنه... مرسی به ما سر زدی خوشحال شدیم
مامانى عسل
پاسخ
بله دىگه ماشالله هزار ماشالله دخترم درس خونه و مىخواد خانم دکتر بشه[پ